پسرش که شهید شد دلش سوخت آخه یادش رفته بود برای سیلی ای که تو بچگی بهش زده بود ، ازش عذرخواهی کنه با خودش گفت : جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم آوردنش ... ولی ... سر نداشتـــــ
غلامرضا خرمجاه پسر عمو و همرزم شهيد در اين باره ميگويد: ايرج در حالي که 14 ساله بود از طريق کاروان «راهيان کربلا» به جبهه حق عليه باطل شتافت. از رزمندگان لشکر 10 سيدالشهدا(ع) بود و در عمليات «کربلاي4» شرکت کرد، پس از آن عمليات، به عنوان يکي از غواصان گردان «حضرت علي اکبر(ع)» در عمليات «کربلاي 5» حضور يافت.
دو گروهان از گردان «حضرت علي اکبر(ع)» که سردار جانباز «حميد تقيزاده» فرمانده گردان و شهيد «عليرضا آملي» فرمانده گروهان آن به شمار ميآيند، غواص بودند.
ساعت حوالي چهار بامداد را نشان ميداد و مرحله اول عمليات «کربلاي5» (دي ماه سال65) در حال اجرا بود، پسر عمويم نيز همراه گروهانش وارد عمل ميشود تا اينکه ترکشي از روي پلاک شناسايي، سينهاش را سوراخ کرد و چند ترکش هم به سر و بدنش اصابت کرد.
در اين حال يکي از رزمندگان به نام «علي فيروزگاه» فرزند «قادر» که او نيز از کرج اعزام شده بود، تلاش ميکند پيکر ايرج را از منطقه شلمچه به عقب منتقل کند، اما نميدانست که سينه پسر عمويم سوراخ شده تا اينکه وقتي موقع تنفس مصنوعي به او متوجه ميشود از سينه او کف و خون بيرون ميآيد، شرايط به گونهاي رقم ميخورد که فيروزگاه نميتواند پيکر ايرج را به عقب بياورد و ايرج در همان منطقه شلمچه باقي ميماند، فيروزگاه نيز در مرحله دوم عمليات کربلاي به شهادت ميرسد.
نزديکيهاي صبح، رزمندگان ايراني خط را ميشکنند اما وقتي به محل شهادت پسر عمويم ميروند، پيکرش را نمييابند. در اين شرايط آنها دو احتمال ميدهند. يکي اينکه شايد پيکرش به آب افتاده يا اينکه اعضاي «تعاون» (افرادي که پيکرهاي شهدا را به پشت جبهه منتقل ميکردند) او را به عقب منتقل کردهاند.
احتمال اول درست بوده و پيکر شهيد ايرج خرمجاه به مدت شش ماه بدون پلاک در اين منطقه باقي ميماند تا اينکه تيرماه سال 66 پيکرش در محل شهادتش پيدا ميشود. از آنجايي که از نظر اندام، شکل ظاهري و کبودي روي بازويش شبيه آقاي جعفر زمرديان (مديرکل فعلي اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان همدان) بوده است اشتباهي به جاي او در گلزار شهداي شهر همدان دفن ميشود، نکته ديگر اينکه آقاي جعفر زمرديان روي بازويش جاي ماه گرفتگي دارد و همين هم يکي ديگر از دلايلي بوده که موجب اشتباه خانواده زمرديان در شناسايي فرزندشان ميشود.
ايرج خرمجاه فرزند اول مرحوم عمويم «حسامالله» است براي همين عمويم علاقه و وابستگي عاطفي بسياري به او داشت، اين شهيد يک برادر به نام تورج و يک خواهر نيز دارد. ايرج پسري درس خوان و متعهد بود، علاقه زيادي به بسيج داشت تا جايي که گاهي اوقات تا صبح در پايگاه بسيج فعاليت ميکرد.
در طول سال به خوبي درس ميخواند تا در تعطيلات تابستان با اشتغال در مکانيکي و شيشهبري به پدرش کمک کند، در رشته قرائت قرآن نيز در منطقه ساوجبلاغ کرج موفق به کسب مقام شده بود.
وقتي هم که طبل جنگ تحميلي نواخته شد بنا به فرمايش امام خميني (ره) مبني بر واجب کفايي بودن حضور در صحنه نبرد، درس و تحصيل خود را رها کرد و به جبهه نبرد حق عليه باطل اعزام شد، وي براي اينکه به جبهه برود چندين بار اقدام کرد اما در دو مرحله با اعزامش به دليل سن کمش مخالفت شد تا اينکه توانست با دستکاري شناسنامهاش و تغيير سال تولدش از 1351 به 1347 جواز حضور در جبهه را دريافت کند.
پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد … پرسیدم : دنبال چی میگردی ؟ گفت : سربند یا زهرا ! گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟ گفت : نه ! آخه من مادر ندارم …
هر کدوم از این کلاه ها موقعی که به این شکل درمیومدن روی سر یکی از فرزندان این آب و خاک بودن ... یادی میکنیم از شیر مردایی که جونشون رو دادن واسه این آب و خاک...
صبح که از خواب بيدار شد دلش گرفته بود . دوست داشت براي يک بار هم که شده با صداي بابا بيدار شود! بابا دست توي موهايش ببرد واوخودش را لوس کند و بيدار نشود ! امروز با دلش هواي بابا را کرده بود . کاش بيشتر پيشش مي ماند ! امروز فاطمه با صداي مهربان بابا از خواب بيدار شد . بالاي سرش نشته بود و صدايش مي زد: «فاطمه جان! بابايي! بلند شو! » دستهايش را تو موهاي بلند و پرپشت فاطمه برد : « قربون دخترم برم که موهاش مثل موهاي باباش زبر و وزوزيه! » صداي بابا هنوز گوشش را نوازش مي داد : «پاشو بابايي! نمازت قضا مي شه ها!» فاطمه آهسته چشمهايش را باز کرد . مي خواست لذت ديدن بابا را بچشد . اما پيش چمشش جز در وديوار ساکت خانه که حيرت زده تماشايش مي کردند چيز ديگري نديد ! دوباره چمشهايش را بست شايد صداي بابا را بشنود . اما بابا رفته بود و فاطمه خواب مي ديد . دوست نداشت از جايش بلند شود . پتو را روي سرش کشيد . دوباره چشمهايش را بست . نمي خواست غمي که در چشمانش خانه کرده توي صورتش سرازير شود . از زير پتو صداي مهربان مادر را مي شنيد : « خانومي! آفتاب داره سرک مي کشه تو خونه ! نمي خواي قبل از اومدن خورشيد خانوم نماز بخوني؟ » باران کلمات شيرين مادر اندوه فاطمه را از دلش شست و او را وادار کرد بلند شود . « صبح بخير خورشيد خانوم! »
مادر از روي سجاده به دخترش سلام و لبخند هديه مي داد. - صبح بخير مامان خانم! - اگه دير بجنبي از آفتاب عقب مي موني! او وقت او برنده مي شه و تو مي بازي ! فاطمه با عجله وضو گرفت و به نماز ايستاد . نمازي به طراوت سپيده صبح . نمازش که تمام شد به مادر گفت : « عصري منو مي بري پيش بابا؟ » مادر استکان چاي را جلوي فاطمه گذاشت : « حال چايي تو بخور تا من فکر کنم ! » با سماجت دست مادر را گرفت: « قول بده مامان! قول بده! » مادر نمي خواست دل تنها دخترش را بشکند . سري تکان داد و گفت: « باشه! باشه! تو برنده شدي! بريم! » انگار که دنيا را به او داده باشند . از خوشحالي به هوا پريد: « خيلي دوستت دارم مامان! فقط ... » کمي صدايش را نازک تر کرد و با التماس ادامه داد: - فقط از اين به بعد يه کم زودتر از خورشيد خانوم منو بيدار کن تا ... - تا اين قدر کلاغ پر نماز نخوني ! - نه! تا ... تا بابام بيشتر بياد پيشم !
ادامه حرفش را آنقدر بريده و آهسته گفت که خودش هم چيزي نفهميد . اما مادر از نگاه خيره اوبه عکس بابا دنباله حرفش را خواند. فهميد که فاطمه وبابا با هم بوده اند! نگاه زن هم به عکس گره خورد . چهره خندان مرد هر صبح اميد تازه اي به او ميداد . حضور لطيف مرد را با تمام وجود احساس مي کرد و زير سايه اش زندگي! برق نگاه مرد زن را غرق گذشته ها کرد . تمام خاطرات دو سال با هم بودن . خلاصه مي شد در وجود فاطمه ! تنها همدم تنهايي هايش و يادگاري از روزهاي خوب در کنار هم بودن ! زن نفهميد کي و چطور آماده رفتن شد ! تنها صداي او را شنيدکه از پشت در فرياد مي زد : « خداحافظ مامان!عصري يادت نره! » زن هم با عجله از جا برخاست . او هم بايد سرکار مي رفت . فاطمه از دور محبوبه را که سر کوچه منتظر او و سرويس مدرسه بود ديد . برايش دست تکان داد اما محبوبه بي حوصله تر از آن بود که دوستش را به لبخندي مهمان کند . تنها سلام بي رنگش نشان مي داد که فاطمه را ديده است . فاطمه دستش را فشرد : « صبح بخير! » محبوبه آهسته جواب داد : - صبح بخير ! - چيه ؟ باز که رو پيشونيت گره افتاده ! - دلم تنگ شده ! حسرت کهنه فاطمه با اين حرف جان گرفت . او هم دلتنگ بود ! - ديشب بابامو خواب ديدم ! - من هم خواب بابامو ديدم ! چشم هاي محبوبه خيس اشک شد . با صدايي بغض آلود گفت : «به بابام گفتم: دلم برات تنگ شده! پس چرا نمي آي؟ من خيلي منتظرتم! بابام گفت: « من که هميشه پيش شمام! مواظبتون هستم! » گفتم : « من اين جوري دوست ندارم! دلم مي خواد مثل بقيه باباها پيشم باشي! منو بيرون ببري! باهام حرف بزني ...! » اندوه فاطمه با قطره اشکي نمايان شد . نمي دانست چطور با دوستش همدردي کند لااقل اوجايي را داشت که بابايش را آن جا ببيند و غصه هايش را برايش بگويد ولي محبوبه چي ! محبوبه آه سردي کشيد : « تو مي ري پيش بابات من چي! » صداي ترمز سرويس مدرسه به حرف هاي دخترها پايان داد . هنوز نصف ميني بوس خالي بود . فاطمه روي صندلي اول نشست و محبوبه هم کنارش . فاطمه گفت : - مي دوني باباي من چي گفت؟ گفت که اگه قبل از خورشيد خانوم بيدار بشم مي بينمش! من مي دونم اگر نماز صبح بخوونم بابام مياد پيشم! - ولي من دلم مي خواد الان پيش بابام باشم! دلم خيلي براش تنگ شده!
صداي گوشخراش ميني بوس همه را به سوي خود کشاند . ميني بوس با شدت به درختي که سالها کنار خيابان نظاره گر مردم بود . خورد . ميني بوس ودرخت هر دو زخمي بودند! زن چادرش را روي سرش کشيد . لرزش شانه ها بغض فشرده گلويش را سبک تر مي کرد ! سرش را روي سنگ گذاشت و سيل اشک هايش بر سبنه سنگ جاري شد . دلش مي خواست تمام اندوهش را فرياد بزند . همه غصه و دلتنگي اش را ! وسعت غم بيشتر از گنجايش دلش بود . هر وقت دلش مي گرفت به اين جا پناه مي آورد . مي دانست گوش هايي منتظر شنيدن حرفهايش است ! هرچه گله و شکايت هر چه توي دلش بود مي گفت و سبک مي شد ! حالا نمي دانست از که بگويد و از چه بنالد! آرزو کرد کاش هيچ وقت به دنيا نيامده بود ! تنها دل خوشي اش ...! ديگر هيچ کس را نداشت. سرش را بلند کرد . نگاه معصوم دختر از قاب عکس تنهايي اش را بيشتر به رخ اش مي کشيد! صداي مردم را مي شنيد که مي گفت: «صبور باش ! بلاها آدم را خالص مي کند!» آهي از دل کشيد! مي دانست ديگر دخترش دلتنگ نيست و حسرت آرزوهايش بر دلش نمانده! کسي نمي دانست در خلوت گلزار شهدا ميان مادر، دختر و بابا مي گذرد! کمي آن طرفتر کنار عکس مردي که سال ها فقط يک عکس بود دختري آرام خفته بود! دخترک ديگر دلتنگ نبود! حالا هر دو پيش باباهايشان بودند!
عجب سعادتی نصیبت گشت که بال های شهادت روزی ات شد ای کاش آن کلامی را که خداوند از وجودت شنید یا آن عمل را که در رفتارت دید من هم می دانستم و می فهمیدم تا معشوقت من را نیز بپذیرد اما افسوس که دنیای خاکی ورنگ لعابش گریبانم را گرفته است و مرا پای فرار از آن نیست برادر خوبم دعایم کن که بتوانم خودم را پیداکنم و دعا کن خداوند همه ما را ببخشید ای شفیع من به درگاه خدا سخت محتاج و منتظر دعایت هستم برادر شهیدم خدانگهدارت آمین.
طاقتم تمام شد. گفتم: «نه! دلم نمي خواهد چيزي بين من و تو جدايي بيندازد. هيچي، حتي بچه مان؛ تو هنوز بچه نيامده، توي آسماني.»
منوچهر جدي شد و گفت: «يک صدم درصد هم تصور نکن کسي بتواند اندازه ي سر سوزني جاي تو را در قلبم بگيرد. تو فرشته ي دنيا و آخرت مني.»
واقعاً نمي توانستم کسي را بين خودمان ببينم. بعد از گذشت اين همه سال هنوز هم احساسم فرق نکرده؛ اگر کسي بگويد من بيشتر منوچهر را دوست دارم، حسابي پکر مي شوم.
بچه ها هم مي دانند؛ علي، پسرم مي گويد: «ما بايد خيلي بدويیم تا مثل بابا توي دل مامان جا بشويم.»
این عکس جانباز محمدزاده است . خیلی ها از دیدن این عکس حالشون خراب میشه..یه بار وقتی واسه درمان به تهران رفته تو رستوران راهش نمیدن....زنها از چهره اون میترسن......خوب نگاش کنید صورت اون جلوی ترکشا رو گرفت تا ما ترکش نخوریم...اولین کلمه یا اولین دیالوگم .... روزی چند بار شهید میشوی برادر؟؟؟؟.... بعضیا میگن که چرا بچه جانباز سهمیه داره چرا اصلا جانباز حقوق جانبازی میگیره . واقعا جواب این چرااااا ؟ خیلی سخته ؟ یه ثانیه حاضری چهره پدرت رو شوهرت رو برادرت رو اینطوری ببینی ؟ دوست دارم این مطلب اینقدر بازنشر بشه که همه ببینن نداشتن پدر و یا حتی بدتر از اون داشتن پدر به این شکل چقدر سخته . گرچه برای فرزندان این جانبازان همشون یه قهرمانن نه قهرمان های افسانه ای مثل فیلم های هالیوودی . قهرمان های واقعی ........ راز خوشبختی من خفته در قلب من است تو کجا میگردی قلب من این وطن است
می دانی که دوری از اینجا چه بر سر دلم آورده است...جایی که سه سال لحظاتی را برای نوشتن مطالب تجربه کردم که هیچ گاه از یاد نخواهم برد...با اشک های موقع نوشتن مطالب اینجا زندگی کردم...
من که بی لیاقت ترینم...می دانم....مطمئنم که عنایت شهدا بوده برای نوشتن مطالبی که خودشون مدیریت میکردند....وگرنه من.... می روم نه بخاطر حرف دیگران...نه به خاطر اذیت ها...نه بخاطر کم آوردن....بخاطر اینکه نمیتونم دیگه اینجا برای دلم بنویسم....حرف های دلم را بگویم....بعضی ها اینجا رو با زندگی شخصی من اشتباه گرفتند...می روم...شاید یه روزی برگشتم...شاید هم هیچ بازگشتی نباشه...همه چیز بستگی به.....
روزی که اینجا شروع به نوشتن کردم...من بودم و زندگی شهدا و دل نوشت هایم و درددل هایم برای تو....اما....
حرفهای من برای تو بماند در دلم....می دانی حال این روزهایم را...حال دلم را دریاب...این دل هم طاقتی دارد خوش انصاف...
تا کی من باشم و عکس تو و بغضم...؟؟؟
تا کی من باشم و اشک هایم و سکوت تو...؟؟؟
تا کی من باشم و دردهایم و سکوت تو...؟؟؟
تا کی من باشم و نوشته هایم برای تو و بی جواب ماندن اش...؟؟؟
تا کی...؟؟؟
تا کی...؟؟؟
می دانی که دارم ذره ذره در این بی" تو" یی ها می میرم....
یک سینه حرف دارم اما اشک هایم...اصلا بگذار بقیه اش را نقطه چین بگذارم ..................................................................................
نیازی به اینجا گفتن نیست...تو که خود می دانی همه چیزم را مهربانم...
بگذار برای آخرین بار پی نوشت هایم را برای تو بنویسم بهترینم.....
برای تو می نویسم دایی ولی الله و عمو مسلمم تو را دوست داشتن اگر خطاست به تعداد باران خطا میکنم...
برای تو می نویسم مهربانم...من سطرِ به سطرِ این ثانیه هایِ بی توِ با یادِ تو بودن را زندگی کرده ام...
برای تو می نویسم تمام دلم....من از در کنار تو بودن چیزی را به خاطر ندارم ،ولی "با تو بودن "و "به یادت بودن "را بسیار به خاطر دارم....
برای تو می نویسم روشنی چشمم،گرمی دلم...این قلب من و نگاه تو....
بنام خدای راستی و پاکی، آن خدایی که اخلاص و صداقت و انسانیت بزرگترین هدیه آن به بنده ناچیزش بود. این مطالب شرح حال و گویای نادر اتفاقاتی ست که دور و نزدیک بدلیل فراموش کردن شان انسانیت و هویت و شاید بهتر بگویم بدلیل دنیا طلبی و گره خوردن با حب دنیا و منیت های سر به افلاک رسیده که تمامی ان منشا از کوه زشت غرور و کبر دارد، آن سراب بخلی که انسان را گذاشته و طینت پاک دور میکند ان وجدان بیداری که بوی بهشت می داد به کدام بیابان ظلم و جور رها شد... ما شقایقهای باران خورده ایم سیلی ناحق فراوان خورده ایم چرا خاکی نیستیم جرا بدنبال اسم و رسم هستیم ؟ چرا بدنبال حرمت شکنی هستیم ؟ چرا آرمانها رو فراموش کردیم ؟ چرا بر روی ارزشها پا گذاشتیم ؟چرا بدنبال بلند پروازیهای زیاد هستیم ؟ چرا برای برخی از عزیزانی که خالصانه کار می کنند تهمت و افتراء می بندیم ، با ترفندهای متفاوت مامور به درب خانه هایشان می بریم ، حال چه می دانند مردمان سرزمینم که این بخت برگشته چه جرمی مرتکب شده ؟ که اینچنین قشون بر درب خانه اش صف کشیده اند ؟ چرا نمی گذاریم کارشان را که مورد رضای خدا و ولایت است را انجام دهند ؟ چرا هم قطاران دیروز ، آنهایی که بدنبال اسم و رسم هستند ، از درون قطار ، همقطاران خود را سنگ می زنند ؟ به عزیزانشان اهانت می کنند ، چرا وقتی به مزار شهدا می رویم ، یک لحظه کنار مادر شهیدی که بر سر مزار تنها دلبندش نشسته ، ادای احترام نمی کنیم ؟ چرا بر مزار شهیدی دست نمی کشیم ؟ چون آنجا دیگر اسم و رسم نمی پرسند ، آنجا همه خاکیند ، چه خفتگان در خاک ، چه عاشقانی که بر دور آن خفتگانند ، چرا کرامت ایثارگران را زیر سئوال می بریم ؟ آیا از آن جانبازانی که تا کنون حتی عزیز ترین دوستانشان هم نمی دانند که چه حال و روزی در خانه دارند و با چه مشکلاتی دسته و پنجه نرم می کند، خبر داریم ؟ نه ! چون آنها را هر روز در کنار خود می بینیم ، سرحال وخندان ، بدون ذره ایی نگرانی و ناراحتی در چهره ، چرا که بدنبال همان اسم ورسم دنیایی نیستند ، آنها خاکیند ، پله ترقی برخی از مسئولین نیستند ، آخرت شان را برای دنیای احدی جز خودشان هزینه نمی کنند ، در هر شهر و دیار ، به شهدا و جانبازانشان می نازند ، که چه زیبا دفاع کردند و جان دادند ، در محافل و مجالس از رزمشان سخن می گویند ، آینان ولایی هستند و همسنگر و همرزم آنانی که اکنون در همان مزار شهدا خفته اند ، آنانی که رسم داشتند و اسم نداشتند ، دعا داشتند و ادعا نداشتند ، نیایش داشتند و نمایش نداشتند ، حیا داشتند و ریا نداشتند ، ولی ما چه کردیم ( خودم رو عرض می کنم) ؟ ریا ، ادعا ، نمایش ، اسم ، شهرت ،مقام ، ثروت داریم ———– جز رسم شهدا بیایید کمی به راه و رسم شهدا بیاندیشیم . بیایید به قول حضرت آقا (( مد بسیجی گمنام )) باشیم .
بسم رب الشهدا والصديقين
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.